« بعونك يا لطيف »
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است...
دوستان زيادي گفتهاند و نوشتهاند، از صدق و صفا و خلوص، از تواضع وشجاعت و سادهزيستي و از جوانمردي و بيريائي پدر. امروز ترجيح ميدهم از وجوه ديگر پدر صحبت كنم. گوشهاي از نقش تأثيرگذار او در خانه، با وجود حضور كم؛ در قامت يك پدر، به معناي واقعي كلمه.
مادرم تعريف ميكند از همان روزهاي آغازين ورودم به اين دنيا پدر هر شب هديهاي كوچك ميخريد و به سهام الدین و كمال الدین ميداد و ميگفت اينها را زهرا براي شما آورده است. در واقع از همان دوران كودكي پيوندي مستحكم بين ما ايجاد كرد كه تا امروز الحمدلله كوچكترين خللي در آن وارد نشده است.
راستش حالا كه فكر ميكنم ميبينم كه پدر براي ما وقت بسياري گذاشته است. كمي عجيب به نظر ميرسد من تا الان نمونهي مشابه آن را نديدهام. پدر، با وجود مشغلههاي فراوان كه در روزهاي مختلف زندگيمان داشته است از خبرگزاري و جنگ گرفته تا ارشاد و مجلس لحظهاي از ما غافل نشد و به بهترين شكل ممكن هوايمان را داشت. كمي بزرگتر كه شده بوديم براي اينكه مبادا حرفي در دلمان بماند، هفتهاي يك بار همه دور هم جمع ميشديم و از هر دري حرف ميزديم. نقدي اگر بود، اظهار نظري و شايد هم حرف در دل ماندهاي. پدر صندوقي هم درست كرده بود و ميگفت هركس نميتواند حرفش را در جمع بزند و يا روي آن را ندارد، بنويسد و در صندوق بيندازد. اين جلسات تأثير بسزايي گذاشته بود و صميميت عجيب و غريبي بينمان حاكم كرده بود.
پدر استاد تغيير نگرشها به ويژه نگرشهاي منفي بود. معمولا بيشتر دانش آموزان از روز شروع سال تحصيلي خاطره خوشي ندارند، ما هم از اين قاعده مستثني نبوديم. اما بعدها مهرماه تبديل به يكي از شيرينترين ماههاي سال شد. بدون استثنا، روزهاي اول مهر همه را به مدرسه ميرساند و آنقدر ميگفت و ميخنداندمان كه اضطراب مبهم روز اول مدرسه را فراموش ميكرديم.
ولع مطالعه و كتابخواني از همان اولين روزهاي باسواديمان آغاز شد. از مجله آفتابگردان و سروش كودك و كيهان بچهها گرفته تا كتابهاي داستاني و علمي را مرتب برايمان ميخريد. در دوره راهنمايي و دبيرستان رقابتي بود براي آنكه چه كسي اول مطالعه كتابهاي آلاحمد را به پايان ميبرد ، كي نوبت به جمالزاده ميرسد ، از صادق هدايت كدام كتابها را بخوانيم و مابقي هم همين طور. همه چيز منظم و مرتب انجام ميشد. خيلي وقتها بعد از خواندن كتابها مينشستيم و در موردشان صحبت ميكرديم و لذت دوچندان حاصل ميشد. خلاصه اينكه پدر كاري كرده بود تا كتاب خواندن جزئي از زندگيمان شود مثل غذا خوردن.
وارد خانه كه ميشد به همه جا انرژي مثبت فراوان روانه ميكرد. اصلا با شور وارد ميشد.
«چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنهي فضا مترنم بود...»
بلافاصه اولين كاري كه ميكرد وضو گرفتن و خواندن نماز بود. يادم نميآيد حتي يكبار هم نمازش را به تأخير انداخته باشد. اذان را كه ميگفتند ديگر طاقت نشستن نداشت. در خانه و بيرون از خانه حتي يك لحظه را هم در ياد ندارم كه وقتي را به بيهودگي بگذراند. يا كتاب در دست داشت يا مينوشت يا در حال مشورت دادن به اين و آن بود، يا درصدد راه انداختن كاري. جالب است كه همه جا هم كتاب داشت. داخل ماشين، آشپزخانه و حتي روي تردميل هم كه ميدويد، ميخواند و ميدويد.
او به نحو بسيار لطيفي همه ما را در امور مختلف مشاركت ميداد. وقتي يادداشتي را براي مطبوعات و يا نطقي را براي مجلس مينوشت، بلند براي همه ميخواند و بعد از همه نظر ميخواست و يكبار هم توسط ما ويرايش ميكرد. آنقدر خودش مسلط و اديب بود كه نيازي به ويراستاري ما نداشته باشد، اما با اين كار ما هم احساس ميكرديم كه مهم هستيم و اهميت فوق العادهاي برايمان قائل ميشد.
از آن طرف او هم در كارهاي ما مشاركت جدي داشت و بلافاصله وارد عمل ميشد و آستين همت را بالا ميزد. اگر كاري يا تحقيقي و مطلبي را بايد حاضر ميكرديم با فراغ بال به ياريمان ميشتافت، هم راه و چاه را يادمان ميداد و هم انگيزههايمان را تقويت ميكرد. در برآورده كردن درخواستهاي معقول ما ترديد نميكرد و در اولين فرصت آنها را اجابت ميكرد.
پنجشنبه آخر با هم به خيابان انقلاب رفته بوديم تا سري به كتابفروشيها بزنيم و كتابهاي جديد بخريم. بعد از آن براي كاري به خيابان جمهوري رفتيم، وارد جمهوري که شديم پدر از علاقهاش به اين خيابان گفت. از جلوي كافه نادري رد شديم. گفتم بابا من تا حالا كافه نادري نرفتهام. گفت من هم همينطور نگران نباش يك روزي با هم ميرويم و قهوهاي ميخوريم. كمي كه قديم زديم و كارهايمان را انجام داديم گفت: زهرا وقت داري با هم بريم كافه نادري؟ و آن دفعه اولين و آخرين باري بود كه به كافه نادري رفتم...
راستي هفته ديگر سالگرد عمليات والفجر مقدماتي است. شايد بد نباشد خاطرهاي از زبان پدر برايتان بازگو كنم. روزي تعريف ميكرد: » به ايستگاه صلواتي در منطقه فكه رسيديم. آش مطبوعي خورديم و خبر دادند آن طرف ايستگاه هم سيب سرخ ميدهند. رفتيم آنجا تا از سيب هم بينصيب نمانيم. بالاي بشكه حاوي سيبها نشسته بودم و سخت مشغول هم زدنشان، تا درشتترين آنها را بردارم. صدايي از آن طرف بشكه آمد كه : "معلومه بچه نظام آبادي كه اينجوري داري هم ميزني! " همين كه سرم را بالا كردم ديدم اميره... مدتي با هم گپ زديم و بعد هم امير براي آماده شدن جهت عمليات به سمت گردان رفت.»
اين آخرين ديدار پدر و عمو امير بود. درست 12 سال بعد از اين ملاقات، پدر اولين نفر از اعضاي خانواده بود كه خبر شهادت او را فهميد و اولين نفر بود كه براي ملاقات برادر به معراج شهدا رفت و حالا بعد از گذشت 12 سال اولين نفري كه از خانواده به شهيد امير حسين بورقاني پيوست پدر بود.
« تكيهگاه دل من نسترن
با توأم اي همه آزاد و رها
دستهاي دل من منتظرند
كه بياويزند بر شاخهي سرسبز دعا »
براي شادي روح شهداي عمليات والفجر مقدماتي به ويژه امير حسين بورقاني و برادرش احمد صلواتي بفرستيد.
پ.ن: متن قرائت شده در خانه هنرمندان
ویژه نامه سالگرد احمد بورقانی