حسنی نگو، بلا بگو

منوچهر احترامي در سال ۱۳۲۰ به دنیا آمد. در مدارس مروي و دارالفنون دوران تحصيل را طي كرد و از دانشكدۀ حقوق دانشگاه تهران فارغ‌التّحصيل شد.
وى سال‌ها به عنوان طنزنويس با نشريات مختلف همكارى داشت و طى چندسال گذشته اغلب آثارش را در مجله گل‌آقا چاپ مى‌كرد.
طنزنويسي را به طور جدّي از سال ۱۳۳۷ با مجله توفيق آغاز كرد و با مطبوعات ديگر و نيز راديو و تلويزيون هم همكاري داشت. امضاهاي مستعار، «م.پسرخاله»، «الف ـ اينكاره» و ... از امضاهاي اوست .
احترامي  مجموعه‌اى از اين آثار را دركتاب «جامع الحكايات» منتشر كرد و چاپ بخشى از داستان‌هاى طنزش را در مجموعه «بچه ها، من هم بازى» تدارك ديد.
منوچهر احترامى بيش از پنجاه عنوان كتاب براى كودكان نوشته و منتشر كرده كه «حسنى نگو يه دسته گل» و «خروس نگو يه ساعت» و «خرس وكوزه عسل» و «دزده و مرغ فلفلى» و... از آن جمله‌اند.
خودش دربارۀ تحصيلش گفته است:«چند ماهی رشتۀ ریاضی خواندم. چون شیطان بودم، بیرونم كردند. جایی اسمم را ننوشتند و مجبور شدم بروم مدرسۀ مروی در محلّۀ ناصرخسرو. چهارم و پنجم را آن‌جا خواندم و ششم را دارالفنون. انصافاً هم سطح این دو مدرسه بالا بود. ما بیست و پنج نفر بودیم كه بیست و چهار نفرمان برای دورۀ لیسانس پذیرفته شدیم. سال سی و نه دانشكدۀ حقوق قبول شدم. بچه‌ درس‌نخوان شاگرد اوّلی بودم!» و ايضاً بخوانيد خاطره‌اي از دوران تحصيل ايشان:«یادم هست یك‌بار چون بچّۀ زرنگ كلاس بودم، همه امتحان ریاضی را از روی دست من نوشتند. معلّممان دید كه برگه‌ام را آویزان كرده‌ام كه بقیه ببینند، با خودكار قرمز بالای برگه نمرۀ یك گذاشت و رفت. همه آن امتحان را هجده شدند و من، یك! جالب این‌جاست كه رفقا هنوز هم این خاطرۀ بد من را به عنوان خاطرۀ شیرین دورۀ تحصیلشان همه‌جا تعریف می‌كنند.»
احترامي در عرصۀ طنز به خاطر تسلّط بر ادبيات فارسي از سبك‌ها و قالب‌هاي گوناگون استفاده مي‌كرد.

منوچهر احترامي، ۲۲بهمن سال ۱۳۸۷ بر اثر عارضه قلبی درگذشت.
خدایش رحمت کناد.

کار سختی نیست، همین شعرش را همه در وبلاگ بگذاریم:

توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود

حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام

ادامه نوشته

احمد بورقانی در قامت پدری مهربان

 

« بعونك يا لطيف »
 
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است...         

دوستان زيادي گفته‌اند و نوشته‌اند، از صدق و صفا و خلوص، از تواضع وشجاعت و ساده‌زيستي و از جوانمردي و بي‌ريائي پدر. امروز ترجيح مي‌دهم از وجوه ديگر پدر صحبت كنم. گوشه‌اي از نقش تأثيرگذار او در خانه، با وجود حضور كم؛ در قامت يك پدر، ‌به معناي واقعي كلمه.

مادرم تعريف مي‌كند از همان روزهاي آغازين ورودم به اين دنيا پدر هر شب هديه‌اي كوچك مي‌خريد و به سهام الدین و كمال الدین مي‌داد و مي‌گفت اينها را زهرا براي شما آورده است. در واقع از همان دوران كودكي پيوندي مستحكم بين ما ايجاد كرد كه تا امروز الحمدلله كوچكترين خللي در آن وارد نشده است.

راستش حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم كه پدر براي ما وقت بسياري گذاشته است. كمي عجيب به نظر مي‌رسد من تا الان نمونه‌‌ي مشابه آن را نديده‌ام. پدر، با وجود مشغله‌هاي فراوان كه در روزهاي مختلف زندگي‌مان داشته است از خبرگزاري و جنگ گرفته تا ارشاد و مجلس لحظه‌اي از ما غافل نشد و به بهترين شكل ممكن هوايمان را داشت. كمي بزرگتر كه شده بوديم براي اينكه مبادا حرفي در دلمان بماند، هفته‌اي يك بار همه  دور هم جمع مي‌شديم و از هر دري حرف مي‌زديم. نقدي اگر بود، اظهار نظري و شايد هم حرف در دل مانده‌اي‌. پدر صندوقي هم درست كرده بود و مي‌گفت هركس نمي‌تواند حرفش را در جمع بزند و يا روي آن را ندارد، بنويسد و در صندوق بيندازد. اين جلسات تأثير بسزايي گذاشته بود و صميميت عجيب و غريبي بين‌مان حاكم كرده بود.

پدر استاد تغيير نگرش‌ها به ويژه نگرش‌هاي منفي بود. معمولا بيشتر دانش آموزان از روز شروع سال تحصيلي خاطره خوشي ندارند، ما هم از اين قاعده مستثني نبوديم. اما بعدها مهرماه تبديل به يكي از شيرين‌ترين ماه‌هاي سال شد. بدون استثنا، روزهاي اول مهر همه را به مدرسه مي‌رساند و آنقدر مي‌گفت و مي‌خنداندمان كه اضطراب مبهم روز اول مدرسه را فراموش مي‌كرديم.

ولع مطالعه و كتابخواني از همان اولين روزهاي باسوادي‌مان آغاز شد. از مجله آفتابگردان و سروش كودك و كيهان بچه‌ها گرفته تا كتاب‌هاي داستاني و علمي را مرتب براي‌مان مي‌خريد. در دوره راهنمايي و دبيرستان رقابتي بود براي آنكه چه كسي اول مطالعه كتاب‌هاي آل‌احمد را به پايان مي‌برد ، كي نوبت به جمالزاده مي‌رسد ، از صادق هدايت كدام كتاب‌ها را بخوانيم و مابقي هم همين طور. همه چيز منظم و مرتب انجام مي‌شد. خيلي وقت‌ها بعد از خواندن كتاب‌ها مي‌نشستيم و در موردشان صحبت مي‌كرديم و لذت دوچندان حاصل مي‌شد. خلاصه اينكه پدر كاري كرده بود تا كتاب خواندن جزئي از زندگي‌مان شود مثل غذا خوردن.

وارد خانه كه مي‌شد به همه جا انرژي مثبت فراوان روانه مي‌كرد. اصلا با شور وارد مي‌شد.
«چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه‌ي فضا مترنم بود...»
بلافاصه اولين كاري كه مي‌كرد وضو گرفتن و خواندن نماز بود. يادم نمي‌آيد حتي يكبار هم نمازش را به تأخير انداخته باشد. اذان را كه مي‌گفتند ديگر طاقت نشستن نداشت. در خانه و بيرون از خانه حتي يك لحظه را هم در ياد ندارم كه وقتي را به بيهودگي بگذراند. يا كتاب در دست داشت يا مي‌نوشت يا در حال مشورت دادن به  اين و آن بود، يا درصدد راه انداختن كاري. جالب است كه همه جا هم كتاب داشت. داخل ماشين، آشپزخانه و حتي روي تردميل هم كه مي‌دويد، مي‌خواند و مي‌دويد.

او به نحو بسيار لطيفي همه ما را در امور مختلف مشاركت مي‌داد. وقتي يادداشتي را براي مطبوعات و يا نطقي را براي مجلس مي‌نوشت، بلند براي همه مي‌خواند و بعد از همه نظر مي‌خواست و يكبار هم توسط ما ويرايش مي‌كرد. آنقدر خودش مسلط و اديب بود كه نيازي به ويراستاري ما نداشته باشد، اما با اين كار ما هم احساس مي‌كرديم كه مهم هستيم و اهميت فوق العاده‌اي براي‌مان قائل مي‌شد.

از آن طرف او هم در كارهاي ما مشاركت جدي داشت و بلافاصله وارد عمل مي‌شد و آستين همت را بالا مي‌زد. اگر كاري يا تحقيقي و مطلبي را بايد حاضر مي‌كرديم با فراغ بال به ياري‌مان مي‌شتافت، هم راه و چاه را يادمان مي‌داد و هم انگيزه‌هاي‌مان را تقويت مي‌كرد. در برآورده كردن درخواست‌هاي معقول ما ترديد نمي‌كرد و در اولين فرصت آنها را اجابت مي‌كرد.

 پنجشنبه آخر با هم به خيابان انقلاب رفته بوديم تا سري به كتابفروشي‌ها بزنيم و كتاب‌هاي جديد بخريم. بعد از آن براي كاري به خيابان جمهوري رفتيم، وارد جمهوري که شديم پدر از علاقه‌اش به اين خيابان ‌گفت. از جلوي كافه نادري رد شديم. گفتم بابا من تا حالا كافه نادري نرفته‌ام. گفت من هم همينطور نگران نباش يك روزي با هم مي‌رويم و قهوه‌اي مي‌خوريم. كمي كه قديم زديم و كارهاي‌مان را انجام داديم گفت: زهرا وقت داري با هم بريم كافه نادري؟ و آن دفعه اولين و آخرين باري بود كه به كافه نادري رفتم...

راستي هفته ديگر سالگرد عمليات والفجر مقدماتي است. شايد بد نباشد خاطره‌اي از زبان پدر برايتان بازگو كنم. روزي تعريف مي‌كرد:‌ » به ايستگاه صلواتي در منطقه فكه رسيديم. آش مطبوعي خورديم و خبر دادند آن طرف ايستگاه هم سيب سرخ مي‌دهند. رفتيم آنجا تا از سيب هم بي‌نصيب نمانيم. بالاي بشكه حاوي سيب‌ها نشسته بودم و سخت مشغول هم زدنشان، تا درشت‌ترين آنها را بردارم. صدايي از آن طرف بشكه آمد كه : "معلومه بچه نظام آبادي كه اينجوري داري هم مي‌زني! " همين كه سرم را بالا كردم ديدم اميره... مدتي با هم گپ زديم و بعد هم امير براي آماده شدن جهت عمليات به سمت گردان رفت.»‌

اين آخرين ديدار پدر و عمو امير بود. درست 12 سال بعد از اين ملاقات، پدر اولين نفر از اعضاي خانواده بود كه خبر شهادت او را فهميد و اولين نفر بود كه براي ملاقات برادر به معراج شهدا رفت و حالا بعد از گذشت 12 سال اولين نفري كه از خانواده به شهيد امير حسين بورقاني پيوست پدر بود.

« تكيه‌گاه دل من نسترن
با توأم اي همه آزاد و رها
دست‌هاي دل من منتظرند
كه بياويزند بر شاخه‌ي سرسبز دعا »

براي شادي روح شهداي عمليات والفجر مقدماتي به ويژه امير حسين بورقاني و برادرش احمد صلواتي بفرستيد.

 پ.ن: متن قرائت شده در خانه هنرمندان

ویژه نامه سالگرد احمد بورقانی

هرچه محبوب پسندد زیباست

هر چه محبوب پسندد زیباست

باور به ستوه آمد و
شتاب لحظه‌های بی تو
دیده را، غرق تحیر کرد
نسترن پژمرد، لاله خم شد و بهار ناپدید...
حالا اما دوباره ماه، گونۀ آسمان شده است
مسافر همیشگی خاطرات تو

 یک سال است که از او جدا افتاده‌ایم؛ از چشم و چراغ و مایه امید و صفای زندگی‌مان. 13 بهمن سال گذشته، به غایت سرد بود و گرمای خانه‌مان را ربود. اکنون یک سال است که بی او صبح را شب می‌کنیم اما می‌دانیم که پرنده مردنی نیست و سایۀ بال‌هایش تا ابد بر سرمان خواهد ماند.

زنده‌یاد احمد بورقانی که به صواب او را شاعر عرصۀ سیاست و حامی بزرگ مطبوعات نامیده‌اند از پارسایان بود؛ ردایی از عشق بر تن داشت و تا توانست بانگ آن برداشت، از پیالۀ محبت جرعه‌ها نوشید و نوشاند.

باور داریم که او هرگز تمام نمی‌شود و مصداقی است از: "دو صد گفته چون نیم کردار نیست" اکنون می‌خواهیم بیشتر از او بگوییم و بشنویم و بیاموزیم و خاطراتش را سبز کنیم و نگاهش را دوره کنیم و برایش بگوییم که چقدر جای خالی‌اش "امروز ما" را تلخ کرده است.

پس به وعده ما درود بگویید. پنج شنیه ۱۰ بهمن از ساعت 15 الی 17 در خانه هنرمندان ایران واقع در خیابان کریم‌خان، خیابان ایرانشهر شمالی، ضلع جنوبی پارک هنرمندان گرد هم می‌آییم تا یادش را گرامی داریم و سلام خدای متعال بر او فرستیم. همچنین مراسمی هم روز جمعه ۱۱ بهمن در مسجد جامع فاطمیه واقع در خیابان نظام آباد (شهید مدنی)، پشت باشگاه رسالت، خیابان شهید رجب نصیری از ساعت 15:30 الی 17 برگزار می‌شود. حضور همه دوستان و گرامیان را ارج می‌نهیم.

 خانواده بورقانی                           

پ.ن:  آیین تقدیر از روزنامه نگاران پیش کسوت، به منظور زنده نگاه داشتن ياد و مرام خدمتگزار صديق مطبوعات در سال‌هاي طلايي آزادي بيان و نشر و با هدف انتقال تجارب نسل‌هاي مختلف روزنامه‌نگاري و پيوند عاطفي ميان آن‌ها روز يكشنبه، 13 بهمن‌ماه 1387 از ساعت 2 بعدازظهر در تالار اجتماعات انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ايران برگزار مي‌شود.  

دل ماتم‌زده در سينه‌ي من نوحه‌گر است.

باد‌ها
نوحه‌خوان 
بیدها
دسته‌ی زنجیرزن
لاله‌ها 
سینه‌زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها 
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمه‌ی خورشید سوخت
برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز، ای فـلـک ...

عمران صلاحی
 
 

گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد!


دوازده دي هزار و سيصد و هشتاد و شش

نامه‌ات به موقع به دستم رسيد. درست مثل زمان‌هايي كه حرف‌هايت آراممان مي‌كرد، وقتي خسته بوديم از همه چيز. زخم نبودنت انگار كه عميق‌تر از گذشته شده است؛ مرهم‌ها و مهرباني‌هاي ديگران هم اندك زماني مؤثر است،‌ تنها لحظه‌اي از سوزش مي‌اندازدش و بعد دوباره...

"بر من نگاه کن
من دیگر آن‌چنان که تویی زنده نیستم
من، درد را به جای نفس از گلوی خویش
چون ریسمان ناله‌ی چرخ از درون چاه
بیرون کشیده‌ام..."

نامه‌ات به موقع به دستم رسيد. بعد از ۱۶ سال. درست وقتي درمانده شده‌ام از همه چيز و همه كس. روزهايي كه طعم تلخ زندگي سخت آزارمان مي‌دهد. بي‌انصافي نمي‌كنم. قبول؛ گاهي هم شيرين‌اند روزهاي‌مان؛ اما شيريني‌شان آن‌قدر نيست كه تلخي نبودنت را فراموش كنيم كه اين جور وقت‌ها بيش‌تر حس مي‌كنيم دردِ...

روزي را كه مامان نامه‌ات را برايم خواند به ياد ندارم، ‌اما مي‌فهمم حس دختر ۵ ساله‌اي را كه بعد از ۹ ماه دوري از پدرش نامه‌اي از او مي‌گيرد. لابد كلي ذوق زده و خوشحال بودم از اين‌كه من هم مثل آدم‌ بزرگ‌ها براي خودم نامه‌اي دارم. مامان مي‌گويد كه مجبور بوده هر نامه را چندين بار برايم بخواند تا دست از سرش بردارم.



گفته‌اي دختر خوبي باش و به حرف‌هاي مامان گوش بده. قول مي‌دهم بابا جان كه خوب باشم كه بعد از خدا تمام زندگي‌مان مامان است. شما هم دعا كن براي مامان، سهام‌الدين، كمال‌الدين و من كه طاقت بياوريم.

" تکیه گاه دل من نسترن است
با توام ای همه آزاد و رها
دست‌های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه‌ی سرسبز دعا..."


توصيه‌ات به درس خواندن و مشق نوشتن را حتماً آن‌موقع گوش كرده‌ام. هنوز هم آن مداد شمعي‌هاي رنگ و وارنگ را كه برايم فرستادي دارم. اما الان انباني از درس‌هاي نخوانده دارم. مي‌خواهم كه بخوانم ولي نمي‌شود. كتاب را كه باز مي‌كنم ذهنم پر مي‌شود از تمام قرار و مدارهاي درس خواندن‌مان با هم. و تنها اشك حسرتي است كه برايم باقي مي‌ماند.

بابا جان چقدر اين جوجه‌ لاغري را كه برايم كشيده‌اي، دوست دارم. كاش مي‌شد دوباره در همين خانه‌ نقاشي‌ات دور هم جمع مي‌شديم. برايمان كتاب مي‌خواندي، مي‌گفتيم و مي‌خنديديم. كاش باز‌مي‌گشتند آن شادي‌هاي ساده‌اي كه در بدترين شرايط هم از ما دريغ نمي‌كرديد.

نامه‌ات به موقع به دستم رسيد. اما اين‌بار بعد از ۱۱ ماه دوري. از دانشگاه كه آمدم مامان در انبوهي از كاغد و پاكت‌نامه غرق بود. گفت زهرا بيا اين كاغذ را ببين. نمي‌توانستم بغضم را فرو دهم هر چه كردم نشد، همين كه نگاهم را بلند كردم اشك‌هاي مامان را ديدم كه از روي صورتش سر خورد و افتاد. حس خوب و بدي داشتم. ده بار خواندم. از اول تا آخر. عجيب بود كه طي اين ۱۶ سال مامان هر وقت قصد مي‌كرده كه اين نامه‌ها را بياورد تا بخوانيم،‌ نمي‌شده. حكمتش اين بود كه بماند براي چنين روزهايي. روزهاي دوري از تو...

همه اين‌ها بهانه‌هايي بود، تا بگويم شايد آن پاكي و معصوميت كودكي‌ام را از دست داده باشم اما صداقتم را در گفتن اين جمله ـ دوستت دارم ـ كه با سواد نداشته‌ام نوشته‌ام‌، از دست نداده‌ام! مطمئنم.



راستي باباي مهربانم داشت يادم مي‌رفت براي چه اين نامه را نوشتم. نوشتم كه درد و دل كنم، ‌كه كمي ازين سوز و غم را بكاهم. كه فرياد بزنم دلم برايت تنگ شده است. كه بگويم تـــولـــدت مـــبــارك؛ چهل و نه سالگي‌ات اگر بودي...

"دلتنگم آن‌چنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت..."

امشـب سـتاره‌ها تا صبـح بيدارند!



دستانِ سرمازده لرزان
آغاز حکومت بی‌رحم زمستان
کاج فخرفروش جنگل عریان
تیشه به ریشه،
سر ِ سبزش را به باد خواهد داد
امشب این شهر یلدازده
به چله سالگرد آدم‌برفی خواهد نشست
و من
قبل از تولد اولین آدم‌برفی خواهم رفت!
می‌ترسم اما،
دیگر عزم دلتنگی‌هایم جزم است
لکنتِ سکوت را بار ِ بیداد دقایق می‌کنم
چشمانم کور سوی ستاره را گام بر می‌دارد
تا میان این شب انتها گم کرده، راهی بیابد
بی‌فانوس خاطراتم و
بی‌منت تو ای مهتاب!
پیوند تاریکی‌ها را خواهم گسست
پی ِ شهر آفتاب
از شب رها خواهم شد
«دریا.م»

هر شب از اين سيصد و سيزده شب ِ نبودنت، يلدايي بود برايمان؛ چه باك از امشب، كه ديگر جان‌سخت شده‌ايم عجيب! قطعاً دعايمان مي‌كني كه اين‌‌گونه طاقت آورده‌ايم.
 مي‌دانم! دعا مي‌كند؛ وقتي امتداد جاده مرا به دورهاي ناپيدا مي‌برد...

  « یلدایتان مبارک. »

مشتی از خروار، سـفـرنامه ناصـر خسـرو

سفرنامه ناصر خسرو قديم‌ترين سفرنامه‌اي است كه به زبان فارسي نوشته شده و بر جاي مانده است. حكيم ابومعين ناصر ين خسرو بن حارث القبادياني البلخي المروزي، ملقب به «حجت»، در سال 437 هجري قمري سفر خود را آغاز مي‌كند و به مدت هفت سال اكثر نقاط آباد عالم آن روز را طي مي‌كند و مشاهدات خو را به دقت مي‌نويسد و به يادگار مي‌گذارد. نثر سفرنامه بسيار روان است و موجز و دلنشين، ‌و حاوي اطلاعات دقيق و ذي‌قيمت جغرافيايي و تاريخي و بيان عادات و آداب مردم ممالك ونواحي مختلف.

صفت گشودن در كعبه، شرفّها اللّه تعالى ـ كليد خانه كعبه گروهى از عرب‏دارند كه ايشان را «بنى شَيْبَة» گويند، و خدمت خانه را ايشان كنند و از سلطان‏ مصر ايشان را مشاهره و خلعت بود. و ايشان را رئيسى است كه كليد به دست‏ او باشد، و چون او بيايد پنج شش كس ديگر با او باشند. چون بدان‌جا رسند، ازحاجيان، مردى ده برند و آن نردبان ـ كه صفت كرده‌ايم ـ برگيرند و بياورند و پيش در نهند و آن پير بر آن‌جا رود، و بر آستانه بايستد. و دو تن ديگر بر آن‌جا روند و جامه و ديباى در را باز كنند، يك سر از آن يكى از دو مرد بگيرد، وسرى مردى ديگر، همچون لُباده‏اى كه آن پير را بپوشند كه در مى‏گشايد. و او قفل بگشايد و از آن حلقه‏ها بيرون كند و خلقى از حاجيان پيشِ در خانه ‏ايستاده باشند و چون در باز كنند ايشان دست به دعا برآرند و دعا كنند. و هركه در مكّه باشد چون آواز حاجيان بشنود داند كه درِ حرم گشودند، همه خلق‏به يكبار به آوازى بلند دعا كنند چنان‌كه غلغله‏اى عظيم در مكّه افتد. پس آن ‏پير در اندرون شود ـ و آن دو شخص همچنان آن جامه مى‏دارند ـ او دوركعت نماز كند، و بيايد، و هر دو مصراعِ در باز كند و بر آستانه بايستد وخطبه برخواند به آوازى بلند و بر رسول‏اللّه(ص) صلوات فرستد و بر اهل‏بيت او. آن وقت آن پير و ياران او بر دو طرف در خانه بايستند و حاج در رفتن گيرند و به خانه در مى‏روند و هر يك دو ركعت نماز مى‏كنند و بيرون‏ مى‏آيند تا آن وقت كه نيمروز نزديك آيد، و در خانه كه نماز كنند رو به دركنند، و به ديگر جوانب نيز رواست. وقتى كه خانه پر مردم شده بود كه ديگرجايى نبود كه در روند، مردم را شمردم، هفتصد و بيست مرد بودند.
و در ميان شعبان و رمضان و شوال روزهاى ‏دوشنبه و پنج‏شنبه و آدينه در كعبه بگشايند. و چون ماه ذى‏القعده درآيد ديگر در كعبه باز نكنند.

پشت هر دري يك گل شقايق است!


نقاشی: فیروزه گل‌محمدي

دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست

                       رفت و هر چه داشت
                       یعنی آن دل شکسته را
                       توی کیسه زباله ریخت
                       پشت در گذاشت

                                                                صبح روز بعد
                                                                رفتگر
                                                                لای خاکروبه‌ها
                                                                يك دل شكسته ديد
                                                                ناگهان 
                                                                توي سينه‌اش پرنده‌اي تپيد
                                                                چيزي از كنار چشم‌هاي خسته‌اش
                                                                قطره قطره بي‌صدا چكيد
رفتگر براي كفتر دلش
آب و دانه برد
رفت و تكه‌هاي آن دل شكسته را
به خانه برد

                                                                سال‌هاست 
                                                                توي اين محله با طلوع آفتاب
                                                                پشت هر دري
                                                                يك گل شقايق است
                                                                چون كه مرد رفتگر
                                                                سال‌هاست
                                                                عاشق است

پي‌نوشت: از كتاب چاي با طعم خدا

انکار

طعم شیرین قهوه لاته وانیلی با هوای سرد در هم می‌آمیزند و شور این عشق بازی در لابه لای قدم های تند عابران شیک پوش، دلم را می‌لرزاند. حایل‌های آبی و زشت ساخت و ساز میدان داندس، مدتی است به خاطرات پیوسته. از کنار کتاب فروشی ایندیگو می‌گذرم. دردی مثل تیر از پیشانیم می‌گذرد. حسرت آرزوهای بر باد رفته بر دلم می‌نشیند. آرزوی خوردن یک قهوه با او پشت میز صندلی‌های چوبی.  دیدن چهره آرامش در حین مطالعه. بارها و بارها آمدن و آوردنش را در ذهنم تصویر کرده بودم همان‌طور که صدها بار رفتن و بغل کردنش را. ذهن و روحش را آسوده می‌خواستم اما نه این‌گونه....

ادامه در وبلاگ کمال الدين

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم!

روزهای عجیبی است. عجیب و بی‌رمق. آن‌قدر كه فقط سپري‌شان مي‌كنيم. نه از آن شور و شوق قديم خبري است و نه ‌حال و انگيزه‌اي. گاهي اوقات با شهرزاد روي سكوهاي دانشكده مي‌نشينيم و به آدم‌ها نگاه مي‌كنيم. آدم‌هايي كه شاد و سرخوش‌اند. با عجله از اين كلاس به آن يكي ‌مي‌روند. شور زندگي در چهره‌هاشان موج مي‌زند. روي نيمكت‌هاي حياط خلوت مي‌نشينند. با هم شعر مي‌خوانند. بحث مي‌كنند. خلاصه سراسر انرژي‌اند. و ما همچنان روي سكوهاي سرد دانشكده نشسته‌ايم و با خود فكر مي‌كنيم كه ما هم روزي مثل همين آدم‌ها، شاد بوديم. مثل آن پيرمردهايي كه با انگيزه مي‌آيند سر كلاس حافظ يك. يا آن خانم ميانسالي كه واو به واو صحبت‌هاي استاد را مي‌نويسد. يا همين سال اولي‌ها كه انگار دنيا را فتح كرده‌اند. زود پير شديم... خيلي زود!

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم
 زبانم در دهان ِ باز بسته‌ست

 در ِ تنگ ِ قفس بازست و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته‌ست

 نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم
 غمی در استخوانم می‌گدازد

یال ِ ناشناسی آشنا رنگ
 گهی می‌سوزدم گه می‌نوازد

گهی در خاطرم مي‌جوشد این وهم
 ز رنگ آمیزی ِ غم‌های انبوه

 که در رگ‌هام جای خون روان است
 سیه داروی زهرآگین ِ اندوه

فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می‌پیچیدم در سینه‌ی تنگ

 چو فریاد ِ یکی دیوانه‌ي گنگ
 که می‌کوبد سر ِ شوریده بر سنگ

سر شکی تلخ و شور از چشمه ی دل
 نهان در سینه می‌جوشد شب و روز

 چنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوز

پریشان سایه‌ای آشفته آهنگ
 ز مغزم می‌تراود گیج و گمراه

چو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بی‌سامان به ره افتد شبانگاه

 درون ِ سینه‌ام دردی‌ست خون بار
 که همچون گریه می‌گیرد گلویم

 غمی آشفته، دردی گریه آلود ...
نمی دانم چه می‌خواهم بگویم

ه.الف.سایه