يك عصر باراني
وقتی استاد، خانم روسری سفید خطابت میكند ـ يك لحظه فكر ميكني كه چرا صبح تصميم گرفتي اين روسريات را سر كني! ـ و جايت را عوض كه بيا ميز اول بنشين، لابد بايد ناراحت شوي! خب راستش كمي ناراحت شدم البته بيشتر شرمنده. آخر كلاس كه سهتايي ميرويم معذرتخواهي كنيم و علت حرف زندنمان را ـ كه دلداري دادن به يك دوست بود ـ توضيح دهيم، استاد ميخندند و ميگويد نميدانستم دكتر هم هستيد.
همهي اين ضايع شدنها ميارزد به خنديدنها و شعر خواندنهایمان موقع پيادهروي، خيس شدن زير باران بعد از خوردن شيركاكائوي داغ، داشتن ِ يک تقويم اردشير رستمي كه شايد قرار است بعد ازين روزهاي خوب زندگي را نشانت دهد، داشتن ِ يک عالم ِ دوست خوب كه وقتي رازت را به آنها ميگويي دلهايشان غنج ميرود از خوشحالي و ...
و آخر سر وقتي باعجله از بچهها خداحافظي ميكني كه به خيال خودت سوار بي.آر.تي ِ خالي بشوي و بنشيني ولي مجدداً ضايع ميشوي هم خوب است! چون باعث ميشود اين پست را توي دِرفت موبايلت بنويسي كه لحظههاي خوش يك عصر باراني از يادت نرود، اينكه خدا خيلي مهربان هست و هوايت را دارد. يادت بيفتد كه بابا هنوز هم دخترش را دوست دارد و به خواب دوستش ميآيد و ابراز خوشحالي ميكند از اينكه قرار است ... و به آرزويش رسيده.
خــدايا شكرت!
